نوشتن در شرایط امروز جامعه ما بسیار مشکل است. این سختی جنبههای بسیار گستردهای دارد: از محدودیت در انتخاب موضوعات و انواع و اقسام خطوط قرمز و آستانههای تحملهای پایین گرفته تا انتظارات جامعهای که در میان انواع و اقسام وبنوشتههای رنگارنگ فارسی دنبال جوابی برای سوالات و دغدغههای بیشمار خود است. بخشی از این محدودیتها مربوط به نحوه بیان مطالب و "چگونه نوشتن" است، اما بخشی دیگر به "چه نوشتن" و هدفی که نویسنده برای خود در نظر گرفته باز میگردد؛ کشمکش بین اینکه نویسنده چیزی بنویسد که جامعه میخواهد بشنود با اینکه چیزی بنویسد که احساس میکند جامعه لازم است بشنود، هرچند چندان برایش شیرین و باب میل نباشد.
این دغدغه برای من هم مطرح بوده است، خصوصا با توفان اتفاقات تلخ و شیرین یک سال گذشته بعضی وقتها احساس میکردم نکند نوشتن از تحلیل تاریخ و تفکر در مسایل ریشهای غافل شدن از دغدغههای روز جامعه باشد. جامعهای که در این یک سال گذشته هزینههای بسیاری برای آرمانهای خود پرداخته است. شاید عدهای بر این عقیده باشند که بهترین کار تولید مطالب آتشین و دمیدن بر تنور احساسات و زنده نگه داشتن شور جامعه باشد، اما هرچه بیشتر میگذرد بیشتر یقین پیدا میکنم که رسالت مهمتر تزریق شعور، تفکر و عقلانیت به جامعه ایرانی است. مسلما دیدگاه من این نیست که خود را فراتر از عقل جامعه فرض و بخواهم به جای آنها فکر و به آنها رهنمود بدهم، بلکه نیاز اساسی جامعه ایران را فاصله گرفتن از رویکرد احساسی و عاطفی و تجربه نوع دیگری از کنش و واکنش مبتنی بر منطق و عقلانیت و نگاهی عمیقتر به مسایل و معضلات و ریشهیابی برای آنها میدانم. وبلاگ اتاق فکر بهانهای برای تمرین این منش است.
فکر میکنم ما ایرانیها در طول تاریخ خود بیشترین ضربه را از فقدان منطق و احساسگرایی خود خوردهایم. رویکردی که سبب شده همیشه در فضای دو قطبی عشق و نفرت سرگردان باشیم و در این دنیای سیاه و سپیدی که برای خود میسازیم هیچگاه به سرمنزل مقصود خود نرسیم. دنیایی که از طنز تاریخ جای نمادهای سیاه و سپید آن برای ما به راحتی قابل تعویض است، دنیایی که فاصله بین "درود بر مصدق" آن با "مرگ بر مصدق"اش به کوتاهی یک صبح تا بعد از ظهر باشد. در این فضا و عادات جامعه ما نوشتن بسیار سخت میشود. همیشه عقیده داشتهام دوای درد جامعه ما نگاهی انتقادی به تاریخ و شناسایی اشتباهات و کجرویها و اصلاح آن در زندگی تکتک افراد جامعه است؛ جامعهای که استعداد عجیبی در تکرار اشتباهات خود به درازای هزاران سال دارد. اگر همیشه دلیل یا توجیهی برای این تکرار مکررات وجود داشته، ثبات نسبی دنیای امروز فرصتی مغتنم برای تامل و اصلاح است.
شاید ما بواسطه این دنیای عشق و نفرتمان یکی از خطرناکترین ملتها برای رهبران و مصلحین اجتماعیمان باشیم. ملتی که علاقه وافری به بتپرستی و بلکه بتسازی و سپس بتشکنی و نابودسازی از خود نشان میدهد. سناریوی تکراری جامعه ایرانی شامل دو پرده است. ابتدا در پرده عاشقانه با تلاش و کوشش بسیار بزرگان جامعه را با انواع و اقسام توصیفات اغراقآمیز و تملقات چرب و شیرین میسازیم و میپردازیم. در پرده عاشقانه خوبیها بیش از آنچه هست بزرگ میشود و انتقادات به شدت با انواع و اقسام ترفندها و برچسبهای شفاهی و کتبی سرکوب میگردد، در این پرده به دلیل علایق شخصی ما هر انتقادی به غرضورزی شخصی و عقدههای فردی تعبیر میشود؛ چنانکه در انتهای پرده اول خود فرد نیز به این باور میرسد که موجودی بینقص و خدایگونه است. ما او را چنان کور و کر و از واقعیات جامعه و روزگار دور میکنیم که خودش اسباب سقوط خودش را فراهم کند. در پرده نفرت فرد مزبور آماج انواع و اقسام توهینها و تحقیرها قرار میگیرد. خوبیهایش دیده نمیشود و بزرگنمایی نقاط ضعف و حتی چسباندن بدیهای نداشته به او به یکی از تفریحات روزمره ما تبدیل میگردد.
شاید بتوان یکی از دلایل این مساله را در راحتطلبی ما ایرانیها جستجو کرد. اینکه همیشه به جای تلاش و به جان خریدن زحمات و رنجهای ناگزیر برای پیشرفت، دنبال سوپرمنها و قهرمانان شکست ناپذیری میگردیم که به جای همه ما تلاش کنند و یک شبه ما را از فرش به عرش برسانند. برای همین از بزرگانمان اسطورههایی برای عاشق شدن میسازیم و وقتی با رفتار غلطمان و به دلیل ضعفها و محدودیتهای طبیعی بشریشان ما را یک شبه به مدینه فاضله نمیرسانند، سرخورده و متنفر میشویم. راه علاج این درد کهنه را عطار نیشابوری چند سده پیش در منطقالطیر خود جلوی پایمان گذاشته است. دستهای از مرغان برای یافتن سیمرغ افسانهای راهی کوه قاف میشوند و پس از مراحل سخت و دشوار سی تن از آنها به کوه قاف میرسند. آنها در پایان راه درمییابند که سیمرغ افسانهای خود آن سی مرغی هستند که با طی مسیر کمال و همبستگی میتوانند به اسطوره بدل شوند. ما نیز باید روزی بپذیریم که هیچ کس قرار نیست به جای ما زحمت بکشد. پس آستین همت بالا بزنیم و از خود شروع کنیم، با تمرین تمام ویژگیهایی که از دیگران انتظار داریم: گذشت، مهربانی، تساهل و تسامح، نقدپذیری و هزاران شعار زیبایی که دوست داریم ما حرفش را بزنیم و دیگران به آن عمل کنند. برای بزرگان و مصلحین اجتماع خود نیز همراهانی صبور، واقعگرا، ناقد و ثابت قدم باشیم.
به امید روزهای بهتر ...
ابتدا باید از لطف استاد غیاثآبادی در معرفی وبلاگ «اتاق فکر» تشکر و بابت وقفه ایجاد شده در مطالب آن به دلیل پارهای مشکلات شخصی پوزش بخواهم. وقفه ایجاد شده فرصتی بود برای مطالعه کتاب "دیباچهای بر نظریه انحطاط ایران" اثر ارزشمند استاد سید جواد طباطبایی. کتابی بسیار مفید در فهم ریشههای وضعیت کنونی ایران. نکته بسیار جالبی که در این کتاب یافتم اشارهای به ریشههای انقلاب صنعتی و رستاخیز غرب پس از دورههای منحط قرون وسطی بود. ایشان ظهور پدیده "غرب" را حاصل تاملات فکری میداند که با نظریهپردازی درباره سقوط امپراطوری روم آغاز میگردد (ص 407). این امر میتواند بیش از همه برای جامعه ایرانی راهگشا باشد. جامعهای که اکنون با گوشت و پوست خود انحطاطی همه جانبه و گسترده در تمام زمینهها را شاهد است و بیش از هر زمان دیگری به یک رستاخیز فکری، فرهنگی و اخلاقی نیاز دارد.
ما در طول تاریخ خود سقوطهای بزرگی را تجربه کردهایم؛ بعضیهایشان مانند حمله اسکندر و اعراب و نیز یورش مغول و تاتار عینی و ملموس بودهاند و بعضی دیگر مانند سقوط فرهنگی جامعه ایرانی در پی سلطه اقوام ترکنژاد (غزنویان، سلجوقیان و خوارزمشاهیان) تدریجی و فرسایشی. اما به هر دلیلی (مانند موارد مورد بررسی در یادداشت "ما و ایران امروز") در پس این سقوطها تفکری و اندیشهای سازمان یافته برای ریشهیابی این شکستها و ترمیم نقاط ضعف و اصلاح رویههای غلط وجود نداشته و یا فرصت بروز نیافته که سبب شده مکرر از یک سوراخ گزیده شویم و به طرز عجیبی اصرار بر تکرار اشتباهات خود داشته باشیم. و ما در امروز ایران با وضعیتی کابوسوار روبرو هستیم که در آن بیش از هر چیز از خودمان ضربه میخوریم: خودمان با تمام قوا مشغول تخریب تمام سرمایههای تاریخی، فرهنگی، اقتصادی و زیست محیطی خودمان هستیم و دیگران نیز هر چقدر بتوانند بازماندههای آن را تاراج میکنند و ما یا بیتفاوتیم و یا خوابیم.
در این بین عقیده شخصی من این است که در بین ایرانیان کم نیستند کسانی که برای اصلاح ایران دغدغه دارند. علیرغم تمام نقاط ضعف و ایراداتی که به تلاشهای نسل نو برای احیای خود وارد است تمام این تلاشها و شاید دست و پا زدنها نشان از دغدغه نسل ما نسبت به حوزههایی است که نه از طرف حکومت متولی دلسوزی میبیند و نه از سوی بزرگان خود جریان منسجمی برای هدایت و جهتدهی به انرژی موجود. مشکل بسیار تاثیرگذار دیگر مواردی است که در یادداشت "ما و نبوغ" مورد اشاره قرار گرفت. واقیت تلخ آن است که جامعه ایرانی امروزه به دلایل متعددی مانند فقر و مهمتر از آن مهاجرت از نظر نیروی فکری در دسترس خود در تنگنا و مضیقه است. بگذریم از اینکه مشکلات فرهنگی و انواع و اقسام تنگنظریها و بدسلیقگیها امکان استفاده درست از بضاعت موجود را هم سلب میکند. نمود این بحران در جامعه ما بسیار روشن است. تقریبا تمام وجوه زندگی ما از تصمیمگیری تا رفتار و واکنشهای ما به جای آنکه آبشخوری منطقی و عقلانی داشته باشد صرفا احساسی و هیجانی است. تحلیلهای ما از جریانات پیرامونمان (حتی متاسفانه در قشر تحصیلکرده) اکثرا بسیار مبتذل و سطحی و فاقد ارتباط منطقی و بیشتر در فضای نقل شنیدههاست. ما عادت کردهایم به جای آنکه در رابطه با هر موضوعی ابتدا مقداری بیندیشیم و منطقی تصمیم بگیریم، صرفا در فضای عشق و نفرت زندگی کنیم. این فضای احساسی سبب میشود بیش از پیش از نسبینگری فاصله بگیریم و در تحلیل امور به خطا برویم. فکر میکنم پیشزمینه احیای فکری و فرهنگی جامعه بازگشت به تفکر باشد. با مطالعه، تفکر و تضارب آرا میتوان به تصویر روشنتری از زمینههای سقوط جامعه دست یافت. در کنار آن شرط هر پیشرفتی عملگرایی است. باید مبلغ ارادهای بود که هدف آن اصلاح ناراستیها و بیاخلاقیها است، وگرنه غرق شدن در فضای حرف و تحلیلهای زیبا جز ملال و دلزدگی حاصلی ندارد. در یادداشتهای آتی این بحث را پی میگیرم.
به امید روزهای بهتر ...
۱- ما ایرانیها همیشه ذهنیت خاصی در مورد نبوغ داریم. نه تنها خود را ملتی نابغه و دارای سطح هوش بالاتر از دیگر مردم جهان میدانیم، بلکه اصولاً مسئله نبوغ از اهمیت خاصی نزد ما برخوردار است؛ یکی از زمینههای فخرفروشی ما نابغه بودن فرزندانمان است و تقریباً بیشتر ما نیمچه نبوغی برای خود قایل هستیم. هوش و نبوغ که در ظاهر میبایست عامل رشد و ترقی جامعه ما شود عملا نتایج چشمگیری برای ما به همراه نداشته است. البته منظورم داخل مرزهای کشور ایران و چارچوب و نتایجی است که به پای کشور ایران نوشته میشود. فکر میکنم دلیل این مساله رویکرد جامعه ایرانی نسبت به نبوغ باشد.
۲- نکته اول این است که ما در برآورد میزان سطح هوش جامعه ایرانی زیادی خودمان را تحویل میگیریم. مردم ما فکر میکنند که ما اگر باهوشترین مردم روی زمین نباشیم حداقل جزو 10 کشور برتر هستیم؛ اما واقعیت بسیار هولناکتر از این تعارفات است. مدرک عینی آن را چند وقت پیش در مقالهای از دکتر شهرام یزدانی یافتم. آمارهای جهانی نشان میدهد که ایرانیها (کشور ایران، بدون در نظر گرفتن مهاجرین که طبیعتا در آمار کشورهای میزبان محاسبه میشوند) دارای میانگین ضریب هوشی 84 بوده و از این حیث در بین 185 کشور جهان در رتبه 97 قرار میگیرند. دکتر یزدانی دلیل این امر را در عواملی مانند فقر و مهاجرت جستجو کردهاند. فارغ از علل این پدیده، این آمارها نشان میدهد که جامعه ایرانی از لحاط میزان هوش در دسترس جامعه، کشوری کمبضاعت تلقی میشود. اما در مقابل برداشت جامعه از سطح هوش خود وضعیت خندهدار و در عین حال غمانگیزی ایجاد میکند. استاد درس ترمودینامیک ما عقیده داشت جامعه ایرانی دچار توهم نبوغ است، یعنی فکر میکند ایدهای که به ذهن او رسیده تا به حال به هیچ بشری الهام نشده و فینفسه یک اختراع و ابتکار است. وقتی ما به هر کودکی که بتواند دو عدد را با هم جمع کند نابغه و پروفسور بگوییم او با این توهم بزرگ میشود و آن را باور میکند.
۳- نکته دیگر در نوع تلقی جامعه از کارکرد هوش و نبوغ و تعریف آن در برابر سختکوشی و نظم است. منطقی است که یک فرد باهوش در فهم مسایل پیچیده و یادگیری احتیاج به صرف انرژی و زمان کمتری داشته باشد، اما نوع برداشت جامعه از نبوغ به گونهای است که عملا هوش بالا را در مقابل سختکوشی و نظم قرار داده و با تقدیس هوش به تقبیح و تحقیر سختکوشی میپردازد. شاید این مساله به دلیل برداشت سطحی و مبتذل جامعه از عوامل موثر بر موفقیت باشد. نگاهی به سیاهه دانشمندان، مخترعان و مبتکران نشان میدهد که بسیاری از آنان بیش از آنکه افرادی با نبوغ خیرهکننده باشند افرادی سختکوش و دارای نظم فکری بالا بودهاند. گذشته از آن بسیاری از ما در دوران تحصیلات مقدماتی و دانشگاهی خود افراد موفق زیادی دیدهایم که نان تلاش و پشتکار خود را خوردهاند و نه هوش و نبوغی فراتر از دیگران. در مقابل بسیاری از افراد مستعد و باهوش را دیدهام که این تلقی جامعه آنان را به سوی ورطه بیتفاوتی سوق داده و عملا از موفقیتی درخور بینصیب شده و حداکثر بازدهی متوسطی داشتهاند. شاید باید از آلمانها بیشتر بیاموزیم که با هوش مهندسی درخشان و غیرقابل انکار و فهرست عریض و طویل فلاسفه و متفکرانشان بیش از هر چیز به سختکوشی و نظم شهرهاند.
۴- نکته دیگر به تعریف ما از هوش و نبوغ بر میگردد. انجمن روانشناسی آمریکا در سال 1995 هوش را به عنوان «توانایی فهم مسایل پیچیده، انطباق موثر با تغییرات محیطی، یادگیری به دنبال تجربیات، استفاده از اشکال مختلف استدلال و فایق آمدن بر مشکلات از طریق تفکر» تعریف کرده است (رجوع به مقاله دکتر یزدانی). اگر به تعریف انجمن روانشناسی آمریکا از هوش دوباره نگاه کنیم میبینیم برداشت جامعه از هوش محدود به «توانایی فهم مسایل پیچیده» و نوعی سرعت در یادگیری آن هم از نوع حفظ کردن و نه توان استنتاج است. در حالی که از دیگر جنبههای هوش یعنی انطباق موثر با تغییرات محیطی، یادگیری به دنبال تجربیات، استفاده از اشکال مختلف استدلال و فایق آمدن بر مشکلات از طریق تفکر غافلیم. در حالی که این عوامل نقش بسیار بیشتری در رشد و تعالی فرد و جامعه ایفا میکند. کم نیستند افرادی که به عنوان نخبه و نابغه شناخته میشوند اما از درک درست تغییرات محیطی عاجزند چه رسد به انطباق موثر با آن؛ توان تحلیل درست تجربیات را ندارند تا بتوانند از آن چیزی بیاموزند؛ از ضعف مفرط و بدیهی در منطق و توان استدلال رنج میبرند و تفکر نقش کمرنگی در امورشان دارد. اینگونه میشود که در جامعهای که نبوغ تعریف مبتذلی در حد نوعی حاضرجوابی و سرعت انتقال دارد نخبگان و نوابغ خود ساختهمان از تحلیل درست و عمیق معضلات و مشکلات ریز و درشت فردی و اجتماعی عاجز میمانند و بیش از پیش درجا میزنیم.
۵- ما تمایز بین نبوغ و رندی و کلاشی را درک نکردهایم. همه ما به دفعات این مثال را در تایید نبوغ ایرانی شنیدهایم که ایرانیها در ژاپن به جای سکه از قرصهای یخ خشک استفاده میکردند. به نظر نمیرسد ژاپنیها با میانگین ضریب هوشی 105 (21 امتیاز بیش از ما) تا به حال چنین ایدهای به ذهنشان نرسیده باشد یا غربیها توانایی این را نداشته باشند که به خوبی و ظرافت ما دروغ بگویند و سر همدیگر را کلاه بگذارند؛ نکته در جای دیگری نهفته است. به نظر میرسد ما با تمام ادعاهایمان از حداقل دوراندیشی بیبهرهایم. حتی بعضی وقتها فکر میکنم ما تا نوک دماغمان را هم نمیتوانیم ببینیم. اینکه ما تمام توان ذهنی خودمان را برای ابداع آخرین روشهای کلاشی بکار ببریم شاید باعث شود قدری منفعت مالی (کم و زیادش مهم نیست) به جیب بزنیم اما چیزی را از دست میدهیم که قیمت ندارد و آن امنیت روانی و کیفیت زندگی است. همه ما در حال تجربه جامعهای هستیم که از بقال و قصاب گرفته تا بازاری و صنعتگر و کشاورز و واسطه سعی میکنند سر هم را کلاه بگذارند و بعد تمام اعضای این انجمن کلاهبرداران که به دفعات به رندی خود بالیدهاند دربدر دنبال مهاجرت به گوشهای از دنیا هستند که مزیتش این است که مردمش کمتر دروغ میگویند؛ اجنبیهایی که فارغ از بهشت و جهنم و خدا و پیغمبر فهمیدهاند که رعایت اخلاقیات (راستگویی، امانتداری، وجدان کاری و ...) کیفیت زندگی همین دنیا را بالا میبرد.
۶- شاید مهمترین نکته جایگاه هوش در برابر عقل باشد. یکی از اساتید ما تمایز جالبی بین فرد باهوش و فرد عاقل قائل بود. او میگفت فرد باهوش با تکیه بر توانایی ذهنی خود در یک مساله علمی سعی میکند از ابتدا راه را خود جلو برود؛ فرد باهوش پس از سعی و خطاها نهایتاً به نقطهای میرسد که اگر خوب جلو رفته باشد به مرز دانش فعلی میرسد. اما فرد عاقل بر تجربیات گذشته تکیه میکند و با شناخت پیشینه کار نهایتا میتواند چیزی به دانش فعلی بیفزاید. اینکه ما با برخورداری از اندک هوشی پشت پا به دستاوردهای گذشته بزنیم و سعی کنیم از ابتدا چرخ را هم خودمان اختراع کنیم باعث شده که از توان و ظرفیت ما نهایتا چیزی دستگیر جامعه نشود زیرا حداکثر قادر خواهیم بود بخش کوچکی از دانش پیشین را با صرف هزینه و اتلاف وقت جامعه بازتولید کنیم. شاید این یک مشکل فرهنگی در پس ذهن جامعه ایرانی باشد که فکر میکند کاری ارزشمند است که ابتدا تا انتهایش به نام خودش باشد، شاید هم هنوز ظرفیت این را نداریم که افتخارات یک دستاورد را با بقیه تقسیم کنیم.
نسل جوان امروز شیفته و شاید به نوعی دلمشغول تاریخ و گذشته ایران است. این را میشود از حجم انبوه وبلاگها و وبسایتهای مرتبط با تاریخ و فرهنگ ایران و نیز جریان گسترده منازعات و مباحثاتی که در فضای جامعه و نیز فضای مجازی در جریان است به خوبی مشاهده کرد. اینکه ریشه اصلی حساسیت فوقالعاده ما به تاریخ و گذشته چیست بحث عمیق و مفصلی است؛ اما به نظر میرسد مشکلی که این وسط پیش آمده این است که ما در تاریخ گم شدهایم، یعنی این وسط نمیدانیم از تاریخ واقعا چه میخواهیم. هدف ما از این همه جستجو در تاریخ چیست؟ اینکه سردرگم هر دفعه به یک گوشه از تاریخ ایران دست بیندازیم و آن قسمتی از آن را که دوست داریم آنطور که دوست داریم روایت و تحلیل کنیم بیشتر به رفتاری بیمارگونه شبیه است. این برای هر دو بخش سپید و سیاه تاریخ صادق است.
هدف ما از نقل بخشهای روشن و پرافتخار تاریخ کشورمان چیست؟ میخواهیم اسباب تفاخر ما در بین سایر ملل باشد؟ اگر منظور از این تفاخر نوعی پز دادن مدرن و روشنفکرانه باشد سرانجام آن میشود روزگار الان ما که با تکراری شدن حرفهایمان میرویم دنبال انواع جعلیات و تحریفات تا بازارمان از رونق نیفتد و حرفمان خریداری داشته باشد؛ در عین حالی که مقایسه روزگار کنونی ما با آن روزها بیشتر کاریکاتوری غمبار است. اینکه فکر کنیم تنها حرف زدن از آن روزها مرهمی بر دردهایمان است خوشخیالی است زیرا کافی است دوباره چشممان به امروز جامعه بیفتد تا سرخوردگیهایمان بیش از پیش شود. باید ترسید از اینکه تاریخخوانی برایمان نوعی بادهگساری شود تا در پناه مستی آن فراموش کنیم که امروز چه هستیم و کجا هستیم. جنبه دیگر این رویه این است که وقتی اینقدر بگوییم ما چنین بودیم و ما چنان بودیم فکر میکنیم که ریشه بزرگی روزگاران کهن به دلیل «ما» بودن ما بوده است؛ یعنی شکوه و افتخار تاریخی به جای آنکه زاییده منش و روشهای ما باشد ریشه در خون ایرانی و ژنتیک ما دارد. اینگونه هم افتخاراتمان را لوث و بیارزش میکنیم و هم بر لبه پرتگاه نژادپرستی قدم میزنیم.
هدف ما از روایت بخشهای تاریک و تلخ تاریخ چیست؟ میخواهیم تنها با مزمزه کردن تلخهایش نفرتها را زنده نگه داریم و برای همیشه تاریخ از همه (اسکندر، عربها، مغولها، روسها، انگلیسیها و ...) متنفر باشیم؟ نفس این تنفر چه دردی از ما دوا میکند؟
پیشنهاد: بیاییم به تاریخ کاربردیتر نگاه کنیم. از جنبه عاطفی به همین میزان بسنده کنیم که روزهای خوبمان به ما اعتماد به نفس بدهد که توان بزرگ بودن و بزرگی کردن را داریم. سپس از تاریخ بخواهیم که منش بزرگ بودن و روش بزرگی کردن را به ما یادآوری کند؛ چیزی که امروز بیش از همه چیز فراموشش کردهایم. در برخورد با روزهای تلخ تاریخ نیز بجای آنکه از دیگران متنفر شویم به یاد این جمله ویل دورانت بیفتیم که: «هیچ ملتی از بیرون مغلوب نشد مگر آنکه پیش از آن از درون از هم پاشیده بود». سپس به جای نفرت بیندیشیم و با شناسایی خطاها تلاش کنیم تا دوباره به بیراهه نرویم، همیشه مقصر اصلی جایی در بین اخلاق و رفتار و عملکرد خود ما مخفی شده ....
به نام حضرت دوست
جامعه امروز ما ایرانیان جامعه پیچیده و پریشانی است. کشوری با تاریخی بسیار کهن به درازای تاریخ که امروز مشکلات حل نشدهاش آن را فلج کرده است. ما نتوانستهایم هیچ کدام از مشکلات تاریخی و فکری خود را در درونمان حل کنیم. آنقدر با تاریخ دست به گریبانیم و دچار تشنجات فکری تاریخی هستیم که بعضی وقتها فکر میکنم ای کاش تاریخی نداشتیم؛ کشوری بودیم 200، 300 ساله که تنها چشم به آینده داشتیم. ما هنوز با اسکندر مشکل داریم، جزو عربستیزترین ملل دنیا هستیم و زخم کاری نژاد زرد (مغولها، تاتارها و دیگر قوم و خویشهایشان) بر پیکر ایران هیچگاه بهبود نیافته است. از لحاظ فکری هم هنوز به جمعبندی خاصی نرسیدهایم؛ هنوز نمیدانیم جبری هستیم یا اختیاری، نوع انسان به ذات خود محترم است یا عقیده بر انسانیت برتری دارد و هزار و یک معیار فکری دیگر که مستقیم یا غیرمستقیم بر رفتار ما با خودمان، با دیگران، با جامعه و با حاکمان تاثیر میگذارد. این در حالی است که غرب به اومانیسم همگرا شده و در شرق روح تعالیم کنفوسیوس حکومت میکند. آنها بر مبنای این پایههای فکری جوامعشان را به پیش میبرند. شاید یکی از دلایل عقبماندگی ما همین پریشانی فکری باشد.
فکر میکنم دلایل تاریخی و جغرافیایی در وضع فعلی ما بسیار موثر است. ایران شاهراهی است که کمتر روی آرامش به خود دیده است. تا وقتی حکومتهای ایرانی مقتدر داشتهایم اندکی روی آرامش دیدهایم، اما بقیه صفحات تاریخ ما از این امنیت بیبهره است. وقتی اسکندر هوس جهانگشایی به سرش میزده ایران را پیش رویش میدیده، اعراب وقتی تصمیم گرفتند از شبهجزیرهشان بیرون بیایند اولین مقصد ایران بوده، روسها هم وقتی دلشان برای آبهای گرم تنگ شد در به توبره کشیدن ایران شک نکردند. حساب نژاد زرد هم که معلوم است. در دوران فلاکتبار تاریخ ایران هر کدام از این اقوام که صحاری مغولستان و تاتارستان دلشان را میزد تنها آدرسی که بلد بودند این بود: مستقیم به سمت غرب، ایران؛ از غزنویان و سلجوقیان و خوارزمشاهیان گرفته تا زلزله خانمانبرانداز مغولها و تاتارها (برای آشنایی با رفتار این اقوام حتی در دورانی که بر ایران مسلط بودهاند مطاله کتاب «ما چگونه ما شدیم» اثر دکتر صادق زیباکلام بسیار مفید است). جدا از آن تازه میرسیم به دولت فخیمه انگلستان. از شیطنتهای آنها در ترویج افراطیگری و هزارجور خرافهگری در تشیع (چیزی که ما هنوز همجوره داریم چوبش را میخوریم) برای تشدید ضدیت شیعه و سنی و ایران و عثمانی گرفته تا اینکه برای دور نگه داشتن هند از چنگال روسها تصمیم گرفتند افغانستان را از ایران جدا کنند و هزار جور بلیه دیگر.
هدفم از گفتن این مقدمه تاریخی این نبود که بگویم ما در وضع فعلیمان بیتقصیریم. ما هر وقت قدرتمند بودهایم هیچکدام از این همسایگان محترم توان دستاندازی نداشتهاند، نمونهاش اشکانیان هستند که در طول بیش از 470 سال پادشاهی و تقابل با امپراطوری روم بجز یکی، دو مورد همیشه پیروز و سربلند بودهاند. من میخواهم بگویم ما در طول این سالها هیچگاه آرامش و امنیت مستمری به خود ندیدهایم که جامعه فرصت کند از لحاظ فکری به سمت خاصی همگرا شود. مسلما رشد فکری نیازمند تضارب آرا، کاربست و تجربه انواع تئوریها و مهمتر از آن بازبینی و تحلیل تجربههای اجتماعی و تاریخی است. تمام این موارد نیازمند نوعی از آزادی اجتماعی و آرامش و ثبات است؛ چیزی که جامعه ایرانی در بسیاری از دورانها از آن بیبهره بوده است. ما تجربههای تاریخی متفاوت و بعضا متضادی داشتهایم: امپراطوری متمرکز و منسجم هخامنشی به همراه تساهل و تسامح در حوزه اندیشه و دین، استیلای فرهنگ هلنی در دوره سلوکی، امپراطوری شبه فدرالی اشکانی با حفظ تساهل و تسامح هخامنشی در حوزه اندیشه و دین و نیز تجربه نوعی از دموکراسی در قالب مجلس مهستان، امپراطوری متمرکز و مقتدر ساسانی با رویکردی جزماندیش و افراطی در حوزه اندیشه و دین، تجربه شهروند درجه دو بودن در دوران سلطه اعراب و حکومت بنیامیه، ساختار ملوکالطوایفی و چندپاره و رشد دوباره عنصر ایرانی در قالب حکومتهای محلی در دوره سلطه عباسیان با جولان نسبی عقلگرایی شیعی و معتزلی، دوره تسلط نژاد زرد و تجربه حکومتهای به ظاهر مقتدر اما بیگانه و خونریز و تسلط اشعریه و اخباریگری در حوزه اندیشه و افراط و جزماندیشی دینی، حکومت مقتدر و متمرکز صفوی با تکیه بر ناسیونالیسم و استفاده ابزاری از مذهب به عنوان عامل ایجاد یکپارچگی و ترویج خرافهگرایی در تشیع و ...
با وجود این تجربههای مختلف هیچگاه فرصت تحلیل آنها و تصحیح مسیر و برداشتن گامی به جلو را نداشتهایم. رشد که نکردیم که هیچ، همه این تجربههای تاریخی تنها گرهای به گرههای کور جامعه ایرانی افزود. چیزی که من را بر آن داشت تا این وبلاگ را راه اندازی کنم این بود که جایگاهی باشد برای اندیشیدن و تحلیل این تجربیات. احساس میکنم در کوران تغییر و تحولات و التهابات اجتماعی و سیاسی امروز نیاز داریم بنشینیم و بر پایه خرد و عقلانیت نگاهی فارغ از احساس و تعصب به گذشته و حال خودمان بیندازیم و بیندیشیم تا بدانیم که چه میخواهیم و چه باید بخواهیم و چگونه باید بخواهیم.
با امید به آینده و آرزوی روزهایی خوش برای ایران و ایرانی