چند روز پیش مشغول مطالعه جلد سوم مجموعه "سده های گمشده" (علویان و ... آل بویه) اثر زنده یاد پرویز رجبی بودم. در بخش پایانی کتاب ذیل عنوان حاشیه ای بر تاریخ و با جمعبندی این دوره نکته مهم و قابل تاملی مطرح شده است. با نگاهی به این دوره تاریخی که حکومت ایرانی آل بویه به پیروزیهای بزرگی مانند فتح بغداد و عزل و نصب خلفای عباسی نائل شد میبینیم که عملا دستاورد قابل اعتنایی نصیب ایران و ایرانی نشده است. به تعبیر نویسنده عزیز دیلمیان پیروزیهای بزرگ خود را جدی نگرفتند و به عمق بزرگی آن پی نبردند.
فراتر از آن نگرانی اساسی در "نبود انگیزه برای جدی بودن در برخورد با همه مسائل زندگی" است. نکته جالب مطرح شده تفاوت قائل شدن بین کوشش کردن و جدی بودن است. فرد کوشا و فرد جدی هر دو تلاش میکنند اما فرد جدی هدفی مشخص و عزمی استوار برای رسیدن به هدفش دارد. به همین دلیل است که "انسان کوشا نمیتواند به هنگام شکست خوردن خود را سرزنش کند. اما انسان جدی، جز در کوتاه مدت، به ندرت میتواند شکست بخورد. از همین روی است که انسانهای کوشا برای شکست خود در پی یافتن یک گناهکار هستند و انسانهای جدی حتی شکست خود را جدی میگیرند و پس از هر شکستی میلی غریب به آغازی جدیتر دارند".
مشکل بنیادین از همینجا آغاز میشود که در تاریخ و جامعه ما فرد کوشا بسیار است اما جای مردمان جدی بسیار خالی است. در مقابل آن، تاریخ دوره معاصر غرب پر از افرادی جدی است که با هزار بار شکست خوردن هم ناامید و مایوس نمیشوند و راهی به سوی پیروزی پیدا میکنند. در مواردی با تلاش فراوان به پیروزیهای بزرگی هم میرسیم اما عدم وجود هدفی مشخص و عزمی راسخ سبب میشود که فرصتها را از دست بدهیم و همه رشتهها را پنبه کنیم. نمونههای مشخص آن نهضت مشروطه و نهضت ملی شدن صنعت نفت است که در ایام نابودی آن توسط کودتای 28 مرداد هستیم. دستاورد ملی شدن صنعت نفت و احقاق حقوق ملی با استفاده هوشمندانه از ظرفیتهای بینالمللی مانند دادگاه لاهه که الگوی بسیاری از نهضتهای آزادیبخش و ضد استعماری قرار گرفت، جدی گرفته نشد و به آسانی از دست رفت. از اختلافات داخلی (مانند اختلافات مصدق، جبهه ملی و کاشانی) گرفته تا سرسپردگی گروههای داخلی مانند حزب توده (که در گیرودار ملی شدن صنعت نفت به دنبال اعطای امتیاز نفت شمال به شوروی بود) نشان از عدم وجود آرمان مشترک دارد که سبب فروپاشی و نابودی نهضت شد. نهضتی که انگلستان را مغلوب کرد نهایتا توسط چند هزار نفر اراذل و اوباش از پا درآمد.
دیروز فرصت شد تا فیلم "چیزهایی هست که نمیدانی" را ببینم. فیلم تحسین شده فردین صاحبالزمانی با بازی علی مصفا، لیلا حاتمی و مهتاب کرامتی که روایتکننده داستان زندگی مردی تنها به نام علی (با بازی علی مصفا) است. فیلم بسیار زیبایی که علیرغم ریتم کندش، لحظات ناب و تاثیرگذاری داشت. نکته خوب فیلم این بود که برعکس برخی فیلمهای روشنفکری دنیای "علی" تا حد بسیاری قابل درک و ملموس بود. فردی که در دوران جوانی میخواسته دنیا را تغییر دهد اما حالا سرخورده در غار تنهایی خود فرو رفته و نسبت به همه چیز و همه کس بیتفاوت شده است. یا این تعبیر که "من در لحظه حساسی که باید کاری میکردم، دقیقا هیچ کاری نکردم" (نقل به مضمون) میتواند نقل حال بسیاری از ما در تجربیات مختلف عاطفی، اجتماعی و یا شغلی بوده باشد. سکوت و انفعال او در لحظهای که حتی به زبان آوردن کلمهای (ولو بی ربط) میتوانست عشقش را (سیما با بازی مهتاب کرامتی) برایش نگه دارد میتواند ما را به یاد بسیاری از بیتصمیمیها و کمکاریهای تاثیرگذار خود بیندازد.
نکته جالب دیگر فیلم نهیب پیرمرد همکار "علی" به او (و به تعبیر دقیقتر به نسل او) بود؛ اینکه شما از وضعیت خود ناراضی هستید اما هیچ تکانی به خود نمیدهید و منتظر معجزه هستید؛ حکایت نسل سرگشته ما که علیرغم وضع نابسامان خود و جامعه به طرز غمانگیزی به وادی انفعال افتاده و منتظر معجزه است. انفعالی که ناشی از سرخوردگی است. نقش بر آب شدن امیدهای واهی و بیهوده به تغییرات بیرونی و قهرمانان خودساخته که توقع داشتیم کسی باشند که ما دوست داریم و به تنهایی ما را به مدینه فاضلهای که ما میپسندیم راهنمایی کنند، ما را سرخورده و منفعل کرد. اما این شرایط در عین تلخی میتواند نقطه عطفی برای ما باشد. باور به این سنت الهی که "خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر آنکه آنها خود را تغییر دهند" میتواند به عزمی جدی برای ایجاد تغییرات درونی در ما منجر شود. و جالب اینکه معجزه زندگی "علی" نتیجه همین تغییرات و قدمهای حتی بسیار کوچک بود. تعمیر چراغ ماشین، بردن ماشین به کارواش، اصلاح سر، نصب تلفن دارای پیغامگیر و تماس او با خانم دکتر (با بازی لیلی حاتمی) او را به عشق جدیدش رساند. او این بار سکوت نکرد ...
چهار روز پیش خبرگزاری ها خبر از درگذشت فردی دادند که اسمش و ظاهر عجیبش در خاطر جوانان دهه شصت و هفتاد ثبت شده است. هرچند 10، 12 سالی میشود که دیگر خبری از او به گوش نمیرسید اما کافی بود تا فقط اسم حاجی بخشی را بشنوی تا دوباره تصویر او با آن محاسن سفید بلند و تیربار و قطار فشنگش بر دوش سوار بر پشت یک وانت در ذهنت زنده شود. یادم می آید سال 74 یا 75 بود که او را دیدم؛ ظهر یک روز جمعه بعد از نماز جمعه آمده بود خیابان فاطمی جلوی وزارت کشور و با همان شمایل و سوار بر همان مرکب همیشگی جلودار جماعتی حدودا 40، 50 نفره تظاهرات میکرد. شاید بر علیه همان بی حجابی و ابتذال و تهاجم فرهنگی که برگه خبررسانی آن را در نمازجمعه پخش میکردند. خانه ما آن موقع نزدیک میدان فاطمی بود و من که نوجوانی 13، 14 ساله بودم از دور با تعجب نگاهش میکردم. شمایلی که از او در ذهنم ساخته بودم با اضافه کردن بقیه چیزهایی که از او شنیدم شکل گرفت: از دوران جنگ گرفته تا موضع گیری اش بر علیه جریانات فرهنگی سالهای دهه هفتاد. اما امروز مقالهای از مسعود بهنود خواندم که تصویری متفاوت از او ارائه میکرد، مسائلی که شاید هیچ یک از ما چیزی از آنها نشنیده بودیم. خواندن آن برایم بسیار جالب و آموزنده بود. شاید باید تمرین کرد که در مورد افراد بر حسب کلیشه های ذهنی پیش ساخته قضاوت نکنیم و برای همه جایگاهی از تمام خوبیها قائل باشیم. شاید بهتر باشد اصولا بجز خودمان در مورد هیچ کس قضاوت نکنیم، این جایگاه تنها برازنده خداست ...
هرکسی شمایل نمیشود؛ حاجی بخشی چنان که بود
مسعود بهنود
بیشتر روزنامههای صبح چهارشنبه با یک جمله احساساتی و قالبی خبر از درگذشت حاجی بخشی دادند و عکسی از وی را در لباس رزمندههای جبهه جنگ، یا در این اواخر و هنگام عزاداری در محرم چاپ کردند. از محتوای این نوشتهها پیداست که نسل امروز از یادگاران جنگ و انقلاب دور میشود، چنان دور که جز جملات قالبی و از معنا تهی، چیزی از آن دوران در ذهنشان نیست. حال آن که این مرد ۷۷ ساله خود نشانه و نماد یک گروه از نسلی است که به پایان راه میرسد.
حاج ذبیحالله بخشی که روز سهشنبه به نوشته سیاستروز "به کاروان جبهههای ایمان پیوست" مردی بود که جوانان جبهههای جنگ ایران و عراق چون او بسیار دیده بودند. از جمله کسانی بود که داوطلبانه راهی جبههها شدند، بیشترشان هیچ از فنون جنگی نمیدانستند، برخیشان تا انتها هم ندانستند هزارانشان جان را در همان برکهها و مینگذاریها، مومن و بیخبر از دست دادند، و هزارانشان معلول بازگشتند و هنوز با خس خس مرگ، شب به روز میبرند.
ذبیحالله بخشی، از گروه کسانی بود که وقتی انقلاب شد بر عهده دیدند تا از مردم حفاظت کنند، بی دانشی و بی برنامهای. در غیاب ارتش متحد و مجهزی که در کوره انقلاب ذوب شد، در نبود پلیسی که جرات نداشت لباس بپوشد و در دوران نابسامانی اوضاع داخلی، بار اصلی حفظ امنیت و کمک به مردم فقیر در همان زمستان ۵۷ و جبهههای جنگ در یکی دو سال اول، بر دوش همین نیروهای ناشناخته داوطلب بود.
چند روزنامهای که این هفته و هنگام مرگ از حاج بخشی یاد کردند، با وی از فعالیتهای خیابانیاش در دهه هفتاد، بعد از جنگ همراه و آشنا شدهاند و در زندگینامههایی که برایش نوشتند، کوشیدند که وی را چنان نشان دهند که نبود و یا بخشی از شخصیت وی را نادیده گذارند. این همان کاری است که درباره بسیاری از قهرمانان انقلاب و جنگ انجام دادهاند و در ادامه سانسور و بازسازی عکسها و اسناد سالهای اول و حذف روحانیون و سیاسیون زمان است.
کیهان در گزارشی هنگام مرگ وی، از قول یکی از سرداران سپاه نوشت "حاجی بخشی همواره با حضور در میادین جبهه و جنگ به رزمندگان روحیه میداد و همیشه از این حیث حضوری موثر در جبهههای جنگ داشت و بعد از جنگ تحمیلی نیز همواره در صحنه حاضر بوده و حضور فعال او بر هیچ کس پوشیده نبوده است. گفتنی است حاجی بخشی ابداعکننده شعار ماندگار و تاریخی «ماشاءالله حزبالله» است که در مقاطع تاریخی متعدد شور و حالی ویژه به جوانان غیور کشورمان بخشیده است."
در منابعی غیرموثق ذبیحالله بخشی [متولد سال [۱۳۱۲ کسی معرفی شده که در سن هفت سالگی پدر خود را در حمله متفقین به ایران از دست داده، در نهضت ملی کردن نفت از جمله سیاسیون هوادار آیتالله کاشانی بوده. روزنامه کیهان در تشریح بیگانهستیزی او ده سال قبل نوشت که یک افسر انگلیسی را در سن هفت سالگی کشته. هیچ یک از این اطلاعات از زبان حاج بخشی بیان نشده. او حتی از به کار بردن "پدر شهید" درباره خود ابا داشت اما میگفت که داماد و دو سه تن از اعضای فامیلش با او به جبهه رفتند و برنگشتند.
آقا ذبیح و روشنفکران
در زمستان سال ۱۳۵۷ جمعی از هنرمندان و روشنفکران در انتهای یکی از فرعیهای خیابان پاسداران مجمعی ساختند که آنجا کمکهای مردمی جمعآوری میشد برای مستمندان. در یک برنامه جمعی، غذا – عموما آش – پخته میشد و در اتاقی لباسهایی که از خانههای مختلف همین هنرمندان و صاحبنامان بیرون آمده بود، بستهبندی میشد، لباس کودکان جدا، لباسهای مردانه جدا، کفش جدا. زندهیاد معصومه سیحون در فعالیتی نفسگیر، در آن روزها از بامدادان میآورد و میبرد و یک ماشین بزرگ و یک راننده به نام آقا ذبیح با او در آمدوشد بود. از زبان آقا ذبیح شنیدم که گفت عمویی دارد که در یک لباسشویی کار میکند. لباسهای اهدایی را میبرد و صبح تمیز و اتوکرده میآورد.
شبیه به این ترکیب را داوود رشیدی و همسرش احترام برومند، خواهران برومند، علی و زهرا حاتمی و گروهی دیگر از هنرمندان و همکارانشان هم داشتند، در آن برنامه کمکرسانی مردمی گاهی محمود بصیری [که بعد از بازی در فیلم خروس، ساخته شاپور قریب، معروف به محمود خروس شد] با کامیون کمکرسانی میکرد.
انقلاب که به سامان رسید، زمستان هم گذشت و بهار سال ۵۸ آمد. خانم معصومه سیحون که به گفته خود گالری سیار برپا داشته بود قصد آن کرد تا بانوان بیت مراجع و اصولا پردگیان بیوت قم را با هنر مدرن آشنا کند. موفق چنان بود که هنوز برخی از تابلوهایی که توسط وی به بهای اندک، به آشنایانش در قم فروخته یا واگذار شد، در خانههای بزرگان جمهوری اسلامی است و گاه هم خبر از فروش میلیونی آنها میرسد در بازار ها و حراجها.
در یکی از این رفتوآمدهای خانم سیحون به قم من نیز همراه بودم. وانت بزرگی بود با چند تابلو و تعدادی گلیم در عقب آن که آقا ذبیح گذاشت در اتومبیل، و راهی شدیم به قصد قم و کاشان. دیدار از سهراب سپهری – کاری که خانم سیحون در آن شرایط، هر هفته در وظیفه شناخته بود – هدف من از شرکت در این ماجراجویی بود. آقا ذبیح خوشقامت و خوشخنده بود و مردمدار و موانع سر راه، راهبندانهای معمول آن روزها توسط جوانان کمیته محلات و شهرها را، هر جا با شوخی و خنده و خدا قوت رد میکرد.
بعد از توقفی در قم و بعد رسیدن به کاشان، چندان که وارد حیاط خانه ساده سهراب شدیم، او که به شدت تکیده بود به پیشواز آمد، از همیشهاش نازکتر. آقا ذبیح کمک کرد کارتونها و بستههایی که سفارش داده بود به درون برود، خانم سیحون رفت تا چای به مسافران برساند. سهراب و آقا ذبیح درگیر گفتگویی شدند که کلمه به کلمهاش را به روزگار خود ثبت کردم.
آقا ذبیح وقتی دریافت سهراب نقاش است، تصور کرد همه تابلوهایی که پشت ماشین گذاشته بود از تهران به قم، کار او بود، پس شروع کرد به داوری و اظهارنظر درباره آنها، مدتی طول کشید تا روشن شد که هر تابلویی کار سهراب نیست. آن گاه بود که رفتند به اتاق و موفق شد چند نقاشی تمام و ناتمام سهراب را ببیند. انگار خیلی خوشش نیامد که گفت آقا چرا شمایل نمیکشی؟ سهراب گفت من خودم شمایلم، یکی باید مرا بکشد. آقا ذبیح گفت استعفرالله ...
و این نکته تا مدتها نقل مجالس بود، گفته سهراب که به دنبالش هم برای اثبات اهلیت خود بخشی از صدای پای آب را خواند "من نمازم را وقتی میخوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو، من نمازم را پی تکبیرالاحرام علف میخوانم، پی قد قامت موج ..." آقا ذبیح بدش نیامد.
یک هفتهای بعد از این دیدار باید با شکایت زهرا خانم یعقوبی به دادگستری تهران میرفتم. دو سه نفر همراهم بودند. آقا ذبیح هم آمد.
ماجرا مربوط به عکسی بود از زهرا خانم و صادق قطبزاده، رییس وقت صدا و سیما در جریان سالگرد سی تیر، عکس را کاوه گلستان گرفته بود و ما روی جلد مجله تهرانمصور گذاشته بودیم.
زهرا خانم در آن روزها شده بود چهره شهر. دویست، سیصد نفر پیرو داشت. خبرنگاران خارجی نرسیده سراغش را میگرفتند. از جمله مصاحبهگرانی که همراه کیت میلت، فعال بینالمللی حقوق زنان، به ایران آمدند و نزدیک بود انقلابی ایجاد کنند، بیش از هرکس زهرا خانم را میخواستند و سرانجام هم با وی مصاحبهای کردند که خیلی تو ذوقشان خورد. چون تصور نداشتند که وی بیسواد است و چیزی از آن که میگوید نمیداند. زهرا خانم از صبح با گروهی که گرد آمده بودند به تظاهرات جریانهای سیاسی چپ و ملی و میانهرو حمله میکرد و به شوخی و خنده تاثیرگذار شده بود. به هر کس از فعالان سیاسی لقب و نامی خندهدار داده بود.
شکایت او به دادگستری مصادف شد با تعطیلی وسیع مطبوعات و از جمله تهرانمصور، اما گردش شکایت در قوه قضاییه به هم ریخته، طول کشید تا زمانی که موضوع شکایت منتفی شده بود. شرح ماجرای احضار به کلانتری ۹ را در شماره ۲۹ تهران مصور نوشتم [پانزده مرداد [58
«محل سابق فراماسونها – یک حیاط خرابه، یک دیوار ریخته، پلههای ویران و در آن افسرانی که از صافی گذشتهاند و شرافت را بر پیشانی آنها میتوان خواند، اما غمگین. "او از غم بیرونقی میگوید و از غم بلاتکلیفی. در راهرو دو تابلو با خطی کج و معوج دیده میشود. یکی خبر از وجود "کمیته" در طبقه بالا میدهد، یکی از "جلسات هفتگی قرائت قرآن و تعلیم نماز" .... در این پایین دو اتاق است. چند افسر جوان، یکی دو تا پاسبان، همه در هم. به در و دیوار کاغذی چسباندهاند، با خودکار بر آن نوشتهاند: افسر نگهبان ... دفتر ... مراجعات و ... تابلوی جلوی در حکایت از فقر میکرد، چرا که تمیز بود و بزرگ." جمهوری اسلامی ایران . شهربانی کل. کلانتری ۹» و در گوشه آن آمده بود "هدیه ..." ، یعنی که تابلو را هم دیگران دادهاند، بخشیدهاند...»
در این گزارش نوشتهام: فریاد زهرا خانم در راهرو پیچید که هی میگفت نمیتونم، نمیتونم داد نزنم... افسر نگهبان در تلفن هم به من گفته بود لطفا چند دقیقه بیایید اینجا. این زن ما را دیوانه کرده است. پس وقتی دیدم کسی حریف زهرا خانم نیست، خود برای خواباندن غائله، وارد راهرو شدم. گوش نمیداد و هی فریاد میکشید همه بدانند این کمونیستها، این چریکها، این تودهایها، نمیخواهند ارتش داشته باشیم. کلانتری داشته باشیم...
زهرا خانم وقتی فهمید همان کسی که علیهاش شکایت کرده، آمده است، بریده مطالبی را که دربارهاش در تهران مصور نوشته شده بود از کیسه خود بیرون آورد. دور آن خط کشیده بودند، خودش سواد نداشت. تکه بریده مجله درباره هنر انقلابی و پوسترهای کوبا و تکهای از نمایشنامهای درباره لمپنها بود! برایش بریده بودند. گفتم این مربوط به ایران نیست! گفت چه میدانم! باید ورقهای را امضا میکردم که به اتهام هتک حیثیت تحت پیگردم و به دستور دادستان مبنی بر اعزام سردبیر تهران مصور به دادسرا .... حالا، سردبیر، که سرگیجه گرفته میزند به خیابان. باید به دادگستری بروم.
در گزارش تهران مصور آمده "زهرا خانم فریاد میزد من از ۸ کیلومتری آن طرفتر از سهراه آذری آمدهام، نه خیال کنی بیکارم!... منتی بر سر من میگذارد. میپذیرم! نمیدانم چرا دلم برای این زن هم میسوزد، با آن دمپایی پلاستیکی، با آن کلماتی که به او یاد دادهاند و بیتوجه از دهانش بیرون میریزد: «مجاهدین! اینها خط اصلی است. دوستی، دوستی ... پوستی ... پوستی (ظاهرا یک ضربالمثل همدانی است. یعنی دوستان، آدم را در پوست میکنند!)» و این زهرا خانم بینوای ماست که همچنان ادامه میدهد: «...مگر نه اینکه در دوران شاه پدرسگ، شکنجه دیدند و در زندان شهید شدند، خب این هم یکی روش. چرا در مورد سعادتی این همه سروصدا کردند. مارکس ... انگلیس ... اینها را بگذار در کوزه آبش را بخور! چرا عکس مرا با اون [مقصود صادق قطبزاده است] چاپ کردین؟ بیآبروها، شاید من یک شوهر بددل داشتم!»..."
ذبیحالله رفت جلو و با زهرا خانم صحبت کرد و جایی هم عصبانی شد. و سرانجام داستان جور دیگری ختم شد و وکیلی که معلوم شد توسط یکی از اعضای بلندپایه موتلفه اسلامی گرفته شده، کمک کرد. یکی از معاونان شهرداری تهران هم آمده بود برای کمک به زهرا خانم. اما آن زن خودش از همه پیگیران متدینتر و سالمتر بود. نامهای از لای پاکت نایلون درآورد و داد به دستم که دخترش نوشته بود به نظر میرسید دبیرستانی باشد. با خواندن آن نامه خطاب به خودم بغض گلویم را گرفت. پشت همان کاغذ جواب نوشتم. وقت بیرون آمدن از دادگستری نگران زهرا خانم بودم. آن هیولایی نبود که گروههای سیاسی میگفتند. خودش در دادگاه گفت همان سال هم در محل زندگیش جشن تولد شاه را در چهارم آبان چراغان کرده بود.
وقتی زهرا خانم به آقا ذبیح گفت که من شاهدوست بودم و وقتی آقا [یعنی آیتالله خمینی] فتوا دادند، دیگر لامپها را شکستم و چادر به کمرم بستم تا الان. به گمانم آقا ذبیح این را میفهمید و با زهرا خانم همدلی میکرد. این راهی بود که خودش هم طی کرده بود.
پایان راهها
زمانی که ما برای آخرین بار به دادگستری رفتیم و زهرا خانم را دیدم، چیزی نمانده بود به حمله لشکر عراق به ایران. با جنگ زهرا خانم و آقا ذبیح هر دو از چشم ما ناپدید شدند. زهرا خانم دیگر به خیابان برنگشت، اما آقا ذبیح با پایان جنگ، با یک رشته فشنگ به دور هیکل آمد. مفتخر و سربلند. دیگر آشنای اهل فرهنگ بود چرا که با گروهی از حزباللهی ها به روزنامهها حمله میکرد و در نماز جمعه از همان شعارها میداد که زهرا خانم هم داده بود.
آقا ذبیح که شده بود حاجی بخشی، همچنان اما ارادتش را به خانم سیحون حفظ کرده بود. این که شهره شهر بود، این که وانت مشهورش هر جا نزدیک میشد دانشجویان و روزنامهنگاران و وکلا و دیگران باید جمع میکردند و پی کار خود میرفتند، مانع از حفظ علقه قدیم نبود. یک بار در ختم زندهیاد سیاوش کسرائی در مسجد دیدم او و گروهش چقدر خشن عمل میکنند. و چه فحشها بلد شدهاند بار روشنفکران کنند، و بعدها در فیلمهای تلویزیونی.
آخرین بار، سال ۱۳۷۴ بود. هیچ نمیدانستم خانه حاجی چسبیده به دفتر مجله آدینه است، مار و پونه. دیده بودم گاه وانتی که بلندگو بالایش بود پارک شده در کوچه، اما گمان نداشتم تا روزی که خودش را دیدم. محاسن را سفید کرده بود. گفتم حاجی مشهور شدهای؟ گفت آقا خدا بیامرزدش اون رفیقتان را، چرا گفت خودم شمایلم؟ بعد پرسید اسمش را برایم مینویسی؟ و توضیح داد خانم برایم نوشت اما گم کردم ... داشتم مینوشتم روی کاغد سهراب سپهری که پرسید چرا گفت خودم شمایلم؟... مگر هر کسی شمایل میشه؟ هزار نکته داره این کار... گفتم راست میگی هر کسی شمایل نمیشه.
هفته بعدش دانستم که حاجی نه فقط از همسایگی با آدینه خبر داشت که غلام ذاکری، مدیر و فرج سرکوهی، سردبیر مجله را هم میشناخت و به ذاکری گفته بود ما با فلانی رفیق قدیمیم.
رفیق قدیم، با همه تصویر معوجی که رسانههای حزبالهی این روزها از وی تصویر کردهاند، علمدار ولایت بود با وانت بلندگودارش به اجتماعات حمله میکرد، شعار میداد و قائل به تبعیت از ولی فقیه بود، اما بعد از ماجرای کوی دانشگاه دیگر در تهران نیامد و رفت بر سر دامداری در کرج. همچنان که زهرا خانم هم دیگر دیده نشد.
آنان جای خود را به کسانی دادند که نه آن قدر سادهزیست و پاکباخته بودند، نه بیاعتنا به فرصتها، از همین رو گروهیشان به نمایندگی مجلس و استانداری رسیدهاند و بخشی در نهادهای حکومتی دارای امکانات وسیع شدهاند و البته چند تنی هم به حبس و تبعید تن دادهاند. این جمع تازه اولینبار در تظاهرات علیه دولت اکبر هاشمی رفسنجانی خودنمائی کردند. تا شش سال قبل که در قالب هواداری از محمود احمدینژاد، همگام قدیمیشان متحد شدند. امروز بخش بزرگیشان از وی نیز بریدهاند. اما شعارها و تکیهکلامهایشان یکی است: همان که زهرا خانم میگفت و حاجی بخشی: کی خسته است؟
دربارهاش گفتهاند
مسعود دهنمکی که در دورانی بالای وانت حاج بخشی هنگام حمله به دفتر روزنامهها و یا تظاهرات علیه بدحجابی و با به عنوان "راهپیمایی خانواده شهدا" دیده میشد، در دی ماه سال ۱۳۸۷ در گزارشی به جهت بیماری حاج بخشی، برای اثبات حضور و اهمیت او از خبرنگار کریسشن ساینسمانیتور مایه گذاشت.
به نوشته کیهان، کارگردان فیلم اخراجیها میگوید: اسکات پیترسون در ملاقاتی که با من داشت، گفت: ما آنجا یک مرکز فرهنگی راه انداختهایم و مستندات جنگ شما را جمعآوری و ترجمه میکنیم. اولویت هم در این ماجرا با مستندهای روایت فتح است.
پیترسون معتقد بود جنگ ما چند نماد داشته است و او عکس این نمادها را در دفتر کار خود به دیوار زده بود. یکی عکس شهید آوینی به عنوان نماد تفکر و روح جنگ و دیگری عکس حاجی بخشی، همان عکس معروف که در سهراهی شهادت مشغول خاموش کردن ماشین مشتعل خود است، در حالی که دامادش هم در ماشین در حال سوختن است. پیترسون میگفت حاجی بخشی نماد روح شجاعت و حماسی جنگ است.
این گفته پیترسون که هفته گذشته دهنمکی نکتههای تازهای از زبان وی بیان کرده، هیچ منبع دیگری ندارد. اشاره نقلشده به عکسی است که توسط احسان رجبی -عکاس جنگی- گرفته شده. رجبی در مورد این عکس گفته است: "حجم آتش خیلی زیاد بود و حاجی با بلندگو شعار میداد و میآمد و بچه ها از داخل سنگرها جوابش را میدادند. سهراهی تبدیل به گورستان ماشینها شده بود. ماشین آبرسانی، مهمات، آمبولانس و... را زده و لاشه ماشینها این طرف و آن طرف افتاده بود. بچهها گفتند اگر ماشین حاجی بیاید آن را هم میزنند. اتفاقا همینطور هم شد و چند ثانیه بعد ماشین رسید و مورد اصابت قرار گرفت. غیر از حاجی که راننده بود، سه مجروح هم در ماشین او بودند که یکی از آنها داماد حاجی بود. وقتی شهادتها برای حاجی مسجل شد که افراد شهید شدهاند و کاری از آنها ساخته نیست، با روحیهای بالا به سمت خط راه افتاد و فریاد زد: کی خسته است؟!"
روز یکشنبه اول خرداد از طرف دانشکده اقتصاد و مدیریت و انجمن فارغالتحصیلان دانشگاه شریف بزرگداشتی برای دکتر علینقی مشایخی موسس دانشکده اقتصاد و مدیریت برگزار شد. استقبال خیلی خوبی از مراسم شده بود و با بسیاری از بچههای نسبتاً قدیمیتر دانشگاه تجدید دیدار کردیم. اتفاق خوب برگزاری یک بزرگداشت آبرومند و صمیمی برای یکی از بزرگان دانشگاهی کشور (آن هم از نوع واقعی و اصیلش، فارغالتحصیل ممتاز MIT و صاحبنظر مطرح جهانی در حوزه System Dynamics) آن هم در حین خدمت و پیش از بازنشستگی بود. کسی که در دوران خدمتش دو رشته تحصیلی (مهندسی سیستمهای اقتصادی، اجتماعی و MBA) و دو مرکز پژوهشی و دانشگاهی (موسسه عالی آموزش و پژوهش در برنامهریزی و توسعه و دانشکده اقتصاد و مدیریت دانشگاه شریف) را در ایران راهاندازی کرده و با کمک همکارانش بانی تربیت چندین نسل از افراد موثر و نخبه در طول سه دهه برای کشورش بوده است.
به واسطه حق استادی که ایشان بر گردنم دارد بسیار مشتاق شرکت در این بزرگداشت بودم. علیرغم تعداد زیاد سخنرانها (حدود 10 نفر) جذابیت صحبتها باعث میشد که جلسه زیاد خستهکننده نباشد. در میان انبوه سخنرانیها چند نکته بسیار قابل تامل بود:
1- در ابتدای برنامه کلیپی درباره دکتر مشایخی پخش شد. در این کلیپ بخشی از سخنان دکتر در همایش فارغالتحصیلان نخستین دوره ورودیهای دانشگاه در سال 89 نیز نشان داده شد. سخنانی که در آن دکتر مشایخی برخی از اشکالات و نقاط ضعف فارغالتحصیلان شریف را بر میشمرد که شاید مهمترین آنها فاصله گرفتن فضای فکری و دغدغههای بچههای دانشگاه از فضای عمومی جامعه بود.
2- یکی از سخنرانهای جلسه مهندس محسن خلیلی بود. پیر صنعت ایران با بیش از 60 سال سابقه صنعتی که علیرغم کهولت و رنجوری ناشی از سرطان حنجره که صدایش را از او گرفته بود، برای ادای احترام به دکتر مشایخی در این جلسه حاضر شده بود. لابلای صحبتهایش پر بود از نصیحتهایی به ما نسل جوانتر؛ اینکه انتقام پایانی ندارد و خطابش به جامعه دانشگاهی که میگفت راه و مسیر شما درست است اما لحن غلطی را انتخاب کردهاید؛ اینکه بیشتر در شباهت معنایی و تفاوت لحن و تاثیر "بشین" و "بفرما" و "بتمرگ" بیندیشیم.
3- پس از پایان سخنرانیها نوبت به خود دکتر مشایخی رسید. ایشان در صحبتهایش به نکته بسیار مهمی اشاره کرد؛ به نقطه ضعفی مهم و عدم وجود یک توانایی اساسی. اینکه ما در برخورد با یک واقعیت ناخوشایند با آن قهر کرده و از آن فاصله میگیریم. این امر سبب میشود تا توان تاثیرگذاری بر واقعیتهای جامعه را از دست بدهیم. او پیشنهاد میکرد واقعیتها را بپذیریم و با آنها دوست شویم تا بتوانیم آنها را شناخته و سپس بر آن تاثیر گذاشته و تغییرش دهیم. منشی که خود او عملاً مروجش بوده است. نمونه آخر آن هم داستانی است که سال قبل برای دانشکده اقتصاد و مدیریت پیاده کردند و قصد انحلالش را داشتند. اما ایشان و تیم دانشکده به جای هرگونه موضع انفعالی و جار و جنجالی که ماجرا را به بنبست و نقطه غیر قابل بازگشت برساند، به قول خود دکتر با این حقیقت ناخوشایند (جریانی که به دنبال حذف و تضعیف علوم انسانی است) دوست شدند و طی جلساتی با وزارت علوم چنان قوی از دستاوردهای دانشکده اقتصاد و مدیریت دفاع کردند که نه تنها بحث انحلال منتفی شد بلکه خودشان اذعان کرده بودند که اگر قرار باشد دورههای مشابهی در دیگر دانشگاهها برقرار گردد میبایست بر مبنای الگوی دانشگاه شریف باشد. شاید این پایان راه نباشد و این موضع ظاهری و موقتی باشد اما برخورد درست طرف مقابل را خلع سلاح کرده و در موضع انفعال قرار میدهد.
از کنار هم قرار دادن این تکههای پازل شاید بتوان دید بهتری به نسبت به نارساییها و ضعفهای جامعه دانشگاهی و روشنفکران جامعه پیدا کرد. قشری که هر روز بیش از گذشته از توده جامعه، دغدغهها و منطق فکریاش فاصله میگیرد و در فضایی فانتزی در ژستهای روشنفکرانه و ظواهر شیک مرتبط با آن غرق میشود. این فضا سبب میشود که عملا قشر نخبه و تحصیلکرده ما از فهم و حل مشکلات جامعه عاجز باشد. دستهای در برخورد با شرایط نامطلوب جامعه و سیستم حاکم کلا موضع انفعالی گرفته و ترجیح میدهند تا بازگشت شرایطی نسبتا مطلوب به کنج عافیتی بخزند و یا اینجا خود را سرگرم میکنند و یا عطای وطن را به لقایش میبخشند. دسته دیگری هم که بنای تعامل و تاثیر و تغییر دارند چنان از موضع بالا و انتقامجویانه برخورد میکنند که امکان هرگونه تاثیر و تغییری ذاتا از بین میرود. بسیار اندکاند امثال دکتر مشایخی که با روی گشاده و سعه صدر تنها به فکر بهبود شرایط کشور باشند. شاید این مساله به توان پایین تعامل مثبت در جامعه ما برمیگردد. دستهای در برخورد با طرز فکر مخالفی که حاکم و در راس قدرت است، ریاکارانه و منفعتجویانه خودشان و عقایدشان را انکار میکنند و در پی تاییدها و تملقها میخواهند منافعشان را حفظ کنند. دستهای دیگر چنان در برابر عقاید مخالف سرشار از انرژی منفی و نفرت هستند که نه زحمت شناخت آن را به خود میدهند و نه رویکرد اصلاحی نسبت به آن پیدا میکنند. متاسفانه بیشتر ما نمیتوانیم خودمان باقی بمانیم و در عین حال تاثیر مثبتی و مفیدی بر واقعیات ناخوشایند جامعه خود بگذاریم. این توانایی است که برای دستیابی به آن احتیاج به تمرین و ممارست بسیار داریم.
اپیزود 1: شب عاشورا
تصمیم گرفتم شب عاشورا به خیریه حضرت زینب (س) بروم. سخنرانهایش دکتر محمدرضا بهشتی و دکتر ناصر مهدوی بودند. مجلسی بود با کمترین ظواهر مربوط به عزاداری عرفی و بیشترین تاکید بر تعقل و پیدا کردن راه از عاشورا برای زندگی امروز. سخنران اول از "اجابت به دعوت خدا و رسول برای احیای انسانها" گفت و سخنران دوم از عزت انسانها؛ از عزتی که این روزها به کمترین بهایی لجن مال میشود. از مایی که برای امرار معاشمان پیش هر کس و ناکسی سر خم میکنیم و مجیز هر بیسر و پایی را میگوییم. از ما که ظلمپذیریم و جامعهای که گویی طراحی شده تا تو را تحقیر و خرد کند: از ادارات گرفته تا بیمارستانها تا هر کجایش که فردی از تو قدرتمندتر باشد و کار تو به آنجا افتاده باشد. و در برابرش از امامی گفت که مرگ با عزت را به زندگی ذلیلانه ترجیح داد. و تو در فکر فرو میرفتی از سقوط جامعهای که روزمرگیهایش چگونه آن را به ذلت کشانده، جامعهای که جرات ندارد خودش باشد و چندین چهره و بیرون و درون دارد. آن شب میتوانستی دوباره صدای نجوایی را بشنوی که در گوش تو عزتنفس را زمزمه میکرد و میخواست ما مردگان را احیا کند.
اپیزود 2: ظهر عاشورا
تصمیم گرفتم ظهر عاشورا به فضایی سنتی سر بزنم. به یاد خاطره تاثیرگذاری که حدود 8، 9 سال قبل از مسجدی در بازار تهران داشتم، به آنجا رفتم. مسیر مترو تا بازار پر بود از مردمی که برای تماشای دستهجات و تعزیهها جمع شده بودند. تقریبا نزدیک اذان ظهر به مسجد رسیدم. بعد از نماز ظهر و عصر نوبت مداحی و عزاداری رسید. مداحی و سینهزنی اول، همان فضای آشنای سنتی بود درباره رگ بریده و لب تشنه امام حسین (ع) و تلاشی برای گریه گرفتن و شور بیشتر والبته تقریبا بدون نکتهای انحرافی. نوبت مداح دوم که رسید اول از همه تاکید کرد بر اینکه مردم از سینهزدن خسته نشوند و فلانی گفته تا دلت میخواهد از مردم سینهزنی بگیر. بعد برای توجیه مردم به تبیین علت سینهزنی پرداخت. گفت که امام حسین شهید شده تا گناهان امت گنهکارش بخشیده شود. گفت که امام حسین به خدا گفته اگر من و فرزندانم شهید شویم برای بخشش گناهان امت کافی است؟ خدا جواب داده که نه. امام حسین پرسیده که اگر من و فرزندانم شهید شویم و اجسادمان لگدکوب اسبان شود کافی است؟ خدا جواب داده که نه، امت تو گناهکارتر از این حرفها هستند. در آخر امام پرسیده که اگر من و فرزندانم شهید شویم، اجسادمان لگدکوب اسبان شود و زن و فرزندانمان را به اسیری ببرند کافی است؟ که خدا راضی شده و گفته که این حد برای بخشش گناهان امت کافی است. حال ما هم برای امام حسین که این همه برایمان از خود گذشتگی کرده، نباید کم بگذاریم و باید خوب سینه بزنیم. برای محکمکاری این را هم گفت که در روز قیامت شیعیان 1000 صف میشوند؛ امام حسین به تنهایی 900 صف را شفاعت میکند و برای 100 صف دیگر هم که گناهانشان بیشتر است و کارشان گیر دارد، بقیه 14 معصوم جمع میشوند و کارشان را درست میکنند. طاقت نیاوردم، زدم بیرون ....
*********************
در راه برگشت نظارهگر انواع و اقسام صفهای طویل غذای نذری بودم و به سخنرانان دیشب و مداحان امروزش فکر میکردم. به اینکه چگونه عدهای دین و اخلاق و خوببودن را به مسخره میگیرند و مطمئن میشدم از علت اینکه چرا جامعه ما ایرانیان تبدیل به یکی از بیاخلاقترین و بدترین جوامع شده است. مجلس اول مجلسی است با مخاطبینی محدود و مجلس دوم مجلسی است که نمونهاش تا دلتان بخواهد در اینجا پیدا میشود. بانگ ضعیف صدای مجالس نوع اول در صدا و هیاهو و بانگ طبلها و سنجهای مجالس نوع دوم گم شده است. مجالسی که به مذهبیهایمان اطمینان میدهد که چون اسمتان شیعه است هر چه باشید عدهای کارتان را درست میکنند، پس بروید هر کاری میخواهید بکنید اما سینهزنی تاسوعا و عاشورا فراموش نشود. وقتی دین مردم اینقدر از روح و مغز خالی شود امامزادهای میشود که اگر کور نکند، شفا هم نمیدهد. یکی از دوستان دوران دبیرستان که از خانوادهای مذهبی بود تعریف میکرد که پدرش کسی است که دعای مستحب وضو را میگوید اما همسایهاش را آزار میدهد؛ میگفت که از این دین و دینداری متنفر است. او هم تبدیل شد به یکی از بسیار افرادی که توسط امامزاده قلابی داستان ما کور شده بود. باید تسلیت گفت برای مرگ دینی که آنچنان به خرافه وقشریگری آلوده و از آن سوءاستفاده شده که هر روز عده بیشتری از مردم از آن زده و گریزان میشوند و در حالی که در صف منتظر دریافت غذای نذری هستند از هم در گوشی میپرسند چرا باید برای کسی که 1400 پیش مرده گریه کرد؟ چراهایی که از بیثمری دینداری رایج برای جامعه حاصل شده، دینداری که فقط مشقت و زحمت و ترساندن برای مردم داشته است. به قول مرحوم آقاسی:
ای نمازآیین پس از هفتاد سال کو تحول، کو طرب، کو شور و حال؟
شد زمین لبریز مسکین و یتیم ما گرفتار کدامین هیاتیم؟
نمیدانم آدمهایی که با توجیه مذهب هر کاری میکنند خطرناکترند یا آدمهایی که زخمی از احساس بازی خوردن و سرکیسه شدن به همه چیز بیاعتقاد میشوند و خط قرمزی ندارند؛ اما لهیب جهنمی که امروز به اسم جامعه ایرانی برای خود ساختهایم از همه چیز ملموستر است، جهنمی که هر دو طرف در آن هیزم میریزند.